.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
لینکستان
نظر سنجی
دیگر موارد
آمار وب سایت
همون پسر سربه زیر بود ولی وقتی دید با چشای گریون و منتظرم نگاش میکنم با لبخند سرشو آورد بالا.عینک طبی بزرگشو از رو صورتش برداشت و آروم گفت:سلام خانومم!!
دنیا رو سرم آوار شد...چشمامو بستم...خودش بود...عشق بی معرفتم...بعد از چهار سال...
صدام از ته چاه درومد:کجا بودی؟بی معرفت....کجا بودی تو این چهار سال....
اشکام سر خورد رو صورتم و زل زدم بهش:کجا بودی نامرد؟؟؟....
با بهت پرسیدم:چهــــــار ســــال؟؟؟؟؟
یه نگاه به دورو برش کرد و عینکشو گذاشت رو صورتش.گفت:دوباره میایم خواستگاری.قبول کن خانومم.میخوام با خودم ببرمت.
و رفت!...منو تو بهت گذاشت و رفت.انگار خواب بودم.انگار روبه روم هیچ وقتآدمی نبود.تو کوچه پرتده پر نمیزد.....
سه روز از اون خواب شیرین گذشت و من باور کردم که اون فقط زاده تخیلاتم بوده.
عصر روز چهار بود که با زنگ مامان مجبور شدم نیم ساعت آخر کار رو تعطیل کنم و برم خونه.نمیدونم چی باعث شده بود انقدر خوشحال باشه!
برعکس همیشه که زنگ میزدم ایندفعه با کلید در خونه رو باز کردم.وقتی دروبستم صدای خنده های غریبه ی چندتا زن میومد.مامان من هیچ وقت بلند نمیخنده!!!!!!
کنجکاو شدم.قدمامو سریعتر کردم و با یه ضرب درو باز کردم....
دیدم باز همون دوتا زن خواستگار هستن.اون پسره هم باز همون جای قبلی سر به زیر نشسته بود.با ورود من یه باره همشون ساکت شدن.قلبم شروع کرد بندری زدن.چم شده بود؟!
دوتا زنا با خنده نگام کردن ولی مامان با اضطراب منتظر هر حرکتی از طرف من بود.نگام کشید به سمت پسره.همچنان مشغول پاک کردن عرقای نداشتش بود.باز شک به دلم راه وا کرد.نکنه خواب نبوده؟ولی هر چی منتظر شدم پسره سرشو بلند نکرد که نکرد.
نگاه کردم به خواهره که به نظرم آشنا میومد....ولی هرچی به مغزم فشار آوردم چیزی دستگیرم نشد.
یه سلام کلی کردم و با دو خودمو رسوندم به اتاق.
با همون لباسا نشستم رو تختم.هنوز گیج بودم.خدایا اگه محمد حسین خواب بود چرا اینا الان دوباره اومدن؟
تو فکر بودم که صدای در اتاقم منو پرت کرد تو واقعیتی که داشتم توش دست و پا میزدم!
با تته پته گفتم:بله؟
در اتاق باز شد و مامان سرشو آورد تو:مامان جان.آقا صادق میخواد باهات حرف بزنه.گفتم بیاد اینجا.توروخدا یه دقیقه زبون به دهن بگیر عصبانی نشو ببین چی میگه بنده خدا.روی مادرتو زمین ننداز.
سریع رفت بیرون و اجازه نداد حتی جوابشو بدم.
بلافاصله پشتش پسره در زد و با سر پایین اومد تو.یه نگاه به پشتش کرد و درو آروم بست.عینکشو سریع برداشت و باچشمای مشتاقش اومد سمتم.جلو پام زانو زد و گفت:آخ ....چقدر دلم برات تنگ شده بود....ریحانه ی من
پایین چادرمو گرفت تو دستش و برد سمت صورتش.
بالاخره راه گلوم باز شد و گفتم:کجا بودی؟
سرشو گرفت بالا و خندید.گفت:داستانش طولانیه ولی انقدری الان بدون که تو این چهار سال پیر شدم!دور از تو.....
با بغض پاره شده باز پرسیدم:کجا بودی محمد؟
یه نفس عمیق کشید و نشست بغلم.دستمو گرفت و گفت:ریحانه....من همون محمد حسینم.فربد هوشنگ...ولی بخدا چاره ای نداشتم.اگه تو رو هم با خودم میبردم هم واسه خودت هم واسه خانوادت بد میشد.اونوقت تا آخر عمرت نمیتونستی حتی فکر برگشتن به اینجا رو بکنی.تو اون یه هفته خیلی فکر کردم.باید کامل واست توضیح بدم.مامان مخ مامانتو خورده.همچین که بیا ببین مامانت چه مشتاقه زودتر تورو بدن به من
خندید.منم خندیدم....پس خواب نبود...واقعیه واقعی بود.
دستمو فشار داد :بیا بله رو بگو.تا آخر هفته یه عقدآبرومندانه حاجی بازاری بگیریم و ماه عسل بریم مشهد و تو با پسر یکی یه دونه و لوس و بی کفایت یه حاجی بازاری زندگیتو تو قم شروع کنی.خب؟
خندیدم......دستمو از دستش در آوردم و عکس زیر بالشمو برداشتم.اول یه نگاه به محمدحسین این چهار سالم انداختم بعد عکسو به پسری که قیافه اش غریبه به نظر میومد نشون دادم.
اشکام تمومی نداشت:ببین...چهار ساله شبا با خیره شدن به این میخوابم....میفهمی یعنی چی؟
خنده ملایمش رو کنار گوشم شنیدم.عکسو گرفت و نگاش کرد.بعد دست کرد تو جیب کتش و یه کیف پول درآورد.بازش کرد و نگاهی بهش کرد.بعد اونو سمت من گرفت.با تعجب نگاش کردم.لای کیف پول یه عکس از منو فربد هوشنگ بود.شیوا عالمی و فربد هوشنگ کنار هم.در حالی که هردو با لبخند به یه نقطه خیره شدن.معلوم بود عکس بیهوا و یواشکی گرفته شده.
نگاش کردم.گفت:دیدی؟منم کم از تو نبودم.منم به اندازه تو شایذم بیشتر زجر کشییدم.
صدای نفس عمیقشو که شنیدم خودمم هوس کردم نفس بکشم.گریه ام بند اومده بود.حالا ته دلم قیلی ویلی میرفت.با شیطنت گفتم:خب...آقاهه...من باید چیکار کنم؟
اونم چشماش شیطون شد:باید بله رو بگی دیگه....که بریم سر خونه زندگیمون.
-واقعا باید بریم قم زندگی کنیم؟
-کوچولوی خنگ من.معلومه که نه!ما میریم پاریس.هوم؟
-چی؟
-خوبه؟
-آره...خوبه.مامانم چی؟
-مامان من به اندازه کافی مخ مامانتو شستشو داده.نگران هیچی نباش.
-الان باید برم از مامانت عذر خواهی کنم!اونروز خیلی بد حرف زدم.
با لذت خندید.:آره .بد حرف زدی...ولی من لذت بردم....معلومه دیگه اون ریحانه چهار سال پیش نیستی...و خوشحالم که عشقت بهم واقعی بود.لازم نیست الان عذرخواهی کنی.
-چرا؟
-برای اینکه مامانت شک میکنه.من الان آقا صادقم.یه پسر لوس مامانی دست و پا چلفتی.میریم قم و اونجا توی انفجار نشست گاز میسوزیم.فهمیدی؟
با حیرت گفتم:نه....دیوونه مامانم دق میکنه....بابام سکته میکنه.این دیگه چه نقشه اییه؟تازه بعد از آتیشسوزی جسد سوخته کدوم بدبختایی رو میخوای تحویلشون بدی؟
کلافه دستاشو کرد تو ماوهاش و گفت:پس میگی چیکار کنم.نمیدونم چرا انقدر خنگ شدم.....
دستشو گرفتم :مگه الان تغییر هویت ندادی اومدی خواستگاری من؟
با امیدواری نگام کرد_چرا.
-خب....هویت اصلیتو کسی میشناسه؟محمدحسین و کی میشناسه؟
-هیچکس!
-مادر و خواهرتو چی؟
-هیشکی هیشکی...
با خوشحالی بشکن زد:خودشه...آفرین....چرا به فکر خودم نرسید؟
-چون همیشه پشت یه مرد موفق یه زن عاقل هست.
-آره...خودشه....خوب تو یه کاری کن.الان به ما جواب رد بده.فردا من خودم میام.یعنی خودم میشم.
-باشه.برو.
عینکشو زد و درحالی که سعی میکرد خوشحالی از فکر بکرشو بپوشونه رفت بیرون.
من موندم و فکر مشغولم.اگه قرار باشه عروسی بگیرم و همکارا رو دعوت کنم شک میکنن!باید وسط این پرونده پسر بچه استعفا بدم.آره...اینجوری بهتره.ترجیح میدم بشم زن خونه محمد حسین...
با تصمیم گیری بدون شکم پاشدم و خودمو برای نماز مغرب و عشا آماده کردم....باید با محمد حسین کار کنم.مطمئنم نماز بلد نیست.
...

...بعد یهو یادم افتاد!!!من جز نیروهای ویژه و مهم سیاسی به حساب میام!

به هیچ عنوان نمیتونم استعفا بدم!!!!باید تا بازنشستگیم صبر کنم!!!پس چیکار کنم؟؟
اگه هم با محمد حسین فرار میکردم و میرفتم اونور حکمم اعدام بود!به خاطر خیانت به کشورم!!منم به هیچ وجه قصدم خیانت نیست!
ولی میتونم یه مدت مرخصی بگیرم!باید به محمدحسین بگم باید اینجا بمونیم!نمیتونیم بریم پاریس!!
.....
پرونده رو روی میز سرهنگ معتمد گذاشتم.سرهنگ تمام معتمد یه سالی میشد جای سرتیپ احمدی اومده بود.وقتی سرتیپ احمدی درجه گرفت فرماندهی بخش یگان ویژه رو به عهده گرفت.
سرهنگ یه نگاه به پرونده و یه نگاه به من کرد و گفت:خب سرگرد....نتیجه؟
با من من گفتم.ببخشید سرهنگ.مرخصی میخوام!
سرهنگ از جاش پاشد:چی میگی دختر؟وسط پرونده؟...نمیشه نصفه ولش کنی....اصلا میشه دلیل این انصراف ناگهانی رو بدونم؟
سرمو انداختم پایین.سعی میکردم استرسمو پنهون کنم.و نمیدونم چقدر موفق بودم
-دارم ازدواج میکنم سرهنگ.میخوام یه مدت به زندگیم برسم.
چه جملات کلیشه ای گفتم...عین فیلما!...چند دقیقه سکوت مشکوک سرهنگ باعث شد سرمو بگیرم بالا.
سرش پایین بود.اخم کرده بود و رفته بود تو فکر.
اصلا به فکرتون نرسه که یارو جوون بوده و عاشق من که حالا دلش میشکنه و این حرفا...بنده خدا زن و دوتا بچه داره....
بالاخره لب باز کرد:خب...حالا چند روز میخوای؟.
گفتم:حدود دوماه اگه بیشتر بشه....
نذاشت حرفمو ادامه بدم.با داد گفت:دو ماه؟؟؟؟میفهمی چی میگی؟نمیشه.اول پرونده رو به نتیجه برسون.بعد روی دوماه مرخصیت فکر میکنم..
نا امید سلام دادم و اومدم بیرون.
حالا باید به محمدحسین میگفتم تا صبر کنه.باید حتما این پرونده رو به سرانجام میرسوندم تا خلاص بشم.اونم واسه یه مدت!چی میشد میتونستم استعفا بدم؟!
وقتی رفتم خونه مامان با تشر پرید بهم:بیا...انقد توهین کردی...انقد لفتش دادی تا پشیمون شدن!خانواده به این خوبی کجا میتونی گیر بیاری؟......
پشت سرهم داشت بهم بدو یراه میگفت.لباسمو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه و چایی ریختم.بعد رفتم رو مبل لم دادم.مامان همچنان داشت ادامه میداد.دیدم دیگه چاره ای ندارم گفتم:بسه مامان....من به یکی دیگه علاقه دارم.
تا این حرف از دهنم خارج شد مامان اول بهت زده رو اولین مبل دم دستش نشست.بعد محکم زد رو صورتش:وای خدا مرگم بده....ای خــــدا مرگ منو برسون!بچه ام ناخلف شده.....خدا.....
داد زدم:بس کن مامان...مگه گناه کردم؟دیگه گذشت اون زمان که زن و شوهر شب عقد همو میدیدن....یه خورده از عهد قدیم دل بکن....ببین تو چه زمانی داری زندگی میکنی!.....تا چند وقت دیگه میان خواستگاریم.و من جوابم مثبته....اونوقت از دستم واسه همیشه خلاص میشی!
لیوانو کوبوندم رو میز و رفتم تو اتاقمو درو محکم بستم.دیگه داشتم آسی میشدم....خوب شد محمدحسینم اومد!وگرنه دق میکردم از دست این مامان.
به گریه ها و غر غرای مامان توجه نکردم.پرونده رو باز کردم.باید تمام تمرکزم رو میذاشتم رو این موضوع .
....
....
-سرگرد ما پدرشو پیدا کردیم....
-خوبه ...بیاریدش اینجا....بگو اولادی ازش بازجویی کنه.
-ولی سرهنگ خسروی گفتن نیازی نیست!
کاغذ توی دستم از شدت عصبانیتم به یه گوله مچاله شده تبدیل شد.تغییر مسیر دادم و رفتم سمت اتاق سرهنگ خسروی....همون امیر خودمون!ارمیا خسروی!ترفیع گرفته بود.
در زدم و بعد از وارد شدن با حرص پامو کوبیدم به اونیکی پام.
با خنده ای که سعی داشت قایمش کنه گفت:بفرمایید سرگرد.
رفتم جلو.گفتم:این پرونده مسوولش منم.چرا اجازه نمیدید کارمو بکنم؟
اخماش رفت توهم....انگار مونده بود چی بگه.گفت:خانواده اون پسر داغدارن....اونوقت تو میخوای از باباش بازجویی کنی؟عوض اینکه دنبال قاتل وحشیش بگردی؟
-ولی سرهنگ....اولین شرط موفقیت تو کارم اینه که به همه مظنون باشم.حتی شما.
با تعجب سرشو بالا گرفت.این جمله ای بود که خودش یادم داد.دقیقا همون روزی که فهمیدیم فربد هوشنگ ناپدید شده.گفت به همه باید شک کنی.حتی من.
-پس حرفای خودمو به خودم پس میدی ها؟
هیچی نگفتم....نمیدونم چرا انقدر حس میکرد کارای من به اونم ربط داره!
-ریحانه...
جونم؟...با تعجب یهو سرمو گرفتم بالا!هیچوقت اینطوری صدام نکرده بود!دیدم سرش تا روی سینه اش پایینه!شر شرم عرق میریخت.تابلو بود کلافه اس!به مسخره با خودم فکر کردم الان میگه من دوستت دارم...با من ازدواج کن!
از فکرم خندم گرفته بود!دستمو گرفتم جلو دهنم که ریز بخندم .ولی با حرفش آبدهنم پرید تو گلوم و به سرفه افتادم!
-من دوستت دارم...با من ازدواج میکنی؟
!!!!!
حالا سرفه نکن کی بکن!...داشتم خفه میشدم.دیدم با لیوان آب پرید کنارم و همرو ریخت تو حلقومم.نجاتم داد وگرنه ناکام میمردم!
با نگرانی گفت:چی شدی ریحانه؟خوبی؟
دیگه خیلی داشت صمیمی میشد.
با عصبانیت بلند شدم.با صدایی که هنوز خش دار بود گفتم:سرهنگ لطفا اجازه بدید کارمو پیش ببرم.اگر نه من پرونده رو تحویل میدم.اتفاقا از خدامم هست.
دوباره پا کوبیدمو رفتم بیرون.درسته که یه زمانی روش فکر میکردم و از حمایت همیشگیش خوشم میومد.ولی همه اینا مال موقعی بود که هنوز نفهمیده بودم ناخواسته عاشق فربد هوشنگ شدم!
خسروی رو بهت زده ول کردم و رفتم سمت اتاقم.وقتی نشستم صدامو صاف کردم و بلند گفتم:نبی زاده.....نبی زاده
نبی زداه در زد و بعداز سلام نظامی ناشیانه اش گفت:بله قربان.
این پسر 19 ساله که سرشو تراشیده بودن خیلی به دل من نشسته بود.انگار داداشم بود.بعضی اوقات یه کارایی میکرد استغفر الله دلم میخواست بپرم از لپ تپلش یه ماچ گنده بکنم!
با اخم گفتم:صد دفعه مگه نگفتم به من نگو قربان؟
-بله قربان....نه ببخشید سرگرد
-آفرین.با یکی از بچه ها برو بابای ارشیای خدابیامرز و بیار.بیا درخواست دادم برای حکم بازجویی.بده به سرهنگ معتمد امضا کنه.
برگه رو گرفت.پا کوبید و رفت.
خداااا حالا به این خسروی چی بگم؟بگم من قراره به زودی با خلافکار بزرگ ایران که متواری شده ازدواج کنم؟
تو فکر بودم که در زدن.با بفرمایید من دیدم خسروی آشفته اومد تو.سرمو انداختم پایین و سریع بلند شدم و سلام دادم.
درو بست و بدون هیچ حرفی نشست رو صندلی روبه روی میزم.
منم مستاصل(درسته؟) سرجام وایساده بودم.کلافه دست کشید تو موهاش و گفت:بشین خواهشا
رفتم نشستم روبه روش.درست نبود جلوی مافوقم بشینم پشت میزم.
صداش درومد:نمیدونم چم شده!تو چیکار کردی با من دختر؟
هیچی نداشتم بگم.چی میگفتم؟من اصلا دلم نمیخواست اینجوری بشه!
سرشو بلند کرد و نگام کرد:چیکار کنم؟چرا جوابمو نمیدی؟
-مگه تقصیر منه؟
-نمیدونم....تو این چند سال تمام تلاشمو کردم بفهمم تقصیر کیه؟!
-من نمیدونم چی بگم.حستون به من اشتباس سرهنگ.
پرید وسط حرفم:میشه انقدر به من نگی سرهنگ؟بگو امیر...دلم واسه امیر گفتنات تنگ شده!
با تعجب گفتم:شما چرا اینجوری شدین؟لطفا تمومش کنین.
میخوام تمومش کنم.بیا با هم تمومش کنیم.باهام ازدواج کن....تموم میشه.
-نه...نمیشه...من به شما علاقه ای ندارم!
راستش ترسیدم بگم بیشتر به چشم برادر و حامی نگات میکنم.این خیلی ضربه بزرگی بود.باید میذاشتم واسه موقعی که هیچجوره راضی نمیشه.
با اصرار گفت:پیدا میکنی....علاقه خودبه خود پیدا میکنی...کاری میکنم عاشقم شی...میخوای...
نذاشتم ادامه بده.نباید بیشتر از این خورد میشد.:خواهش میکنم.من به زودی ازدواج میکنم.شما هم باید فراموش کنین.
مثل اینکه اینم ضربه بدی بود!
باناباوری سرشو تکون داد:دروغ میگی ؟دروغ میگی ،نه؟؟؟داری منو دست به سر میکنی؟تو که نمیخوای پنج سال عشقمو به همین راحتی نادیده بگیری هان؟
اگه یه خورده دیگه ادامه میداد گریه ام میگرفت!تقصیر من چی بود!؟من عاشق یکی دیگه بودم!هه...مثل فیلما!یه مثلث عشقی که واسه دونفر عادلانه و واسه نفر سوم ناعادلانه بود!خدایا...نه به اونموقع که هیشکی منو دوست نداشت نه به حالا که دوتا دوتا عاشق پیدا میکنم!
پاشدم و سلام دادم و رفتم بیرون...تو این اوضاع و احوال فقط دلم میخواست به پرونده ام فکر کنم.

...

 

 

 

نبی زاده با پدر پسر بچه( ارشیا) تو اتاق بازجویی منتظر من بودن.و من پشت شیشه بهشون نگاه میکردمو تو ذهنم سوالامو مرتب میکردم.با قیافه مظلوم پدر بچه هیچی رو نمیشد تشخیص داد.من بیشتر از همه به همین باباهه مشکوک بودم.
رفتم تو و پرونده رو گذاشتم رو میز و نشستم.دیدم چهره غمگین پدره یهو رنگ تمسخر گرفت:شما میخوای از من بازجویی کنی؟
با ملایمت گفتم:مشکلی هست؟
با تمسخر گفت:یه زن؟آبدارچیشونو فرستادن ؟
لحنم عوض شد.از شدت عصبانیت دلم میخواست کلشو بکوبم به دیوار!
-پس شما جز همون قشر مرد سالاری که برای زن ارزش قائل نیستی!هان؟تو که مردسالاری چرا پسرتو کشتی؟
یه دستی زدم!و خدا خدا میکردم به نتیجه برسم!
تعجب کرد.موند چی بگه.بعد با داد گفت:من پسرمو نکشتم!چرا باید بکشمش؟من پسر خودمو بکشم؟اون خودش باعث شد.......
حرفشو نصفه ول کرد.با پوزخندی که نشسته بود رولبم و نتیجه پیروزیم بود گفتم:پس حتما خودش مرده!هوم؟از شدت کتک و خونریزی!؟
به تته پته افتاد:نه ....چی چی........من چه میدونستم که....
یهو افتاد به گریه...اینم جز حربه همیشگی مجرما بود.وقتی نمیتونن از خودشون دفاع کنن یا دفاعی ندارن که بکنن گریه میکنن.چه خلافکار غول تشنش چه دختر بچه قاتل دیوونش!
داد زدم:پس تو کشتیش؟اعتراف میکنی؟انقدر زدیش که زیر دستات جون داده!پسرت که انقدر واست مهم بوده؟مامانش کجا بود؟
با گریه گفت:زندانیش کرده بودم.تهدید کردمش که اگه بگه اونم میکشم...
-چرا انداختیش توی سطل آشغال!؟میتونستی نجاتش بدی!پزشکا گفتن تا یه روز زنده بوده....وقتی گربه ها تیکه تیکه گوشتشو میکندن و میخوردن از شدت ترس میمیره....ذره ذره میمیره...میفهمی؟زجرش دادی!
-غلط کردم...گوه خوردم...نجاتش بدین....
افتاد رو زمین!اعتراف کرد...ولی چه فایده؟
اون خودش ولی دم بود...فقط 5 سال زندانی میشد!همین...هیچ قانونی وجود نداشت که بشه اعدامش کرد!
داشتم کنترلمو از دست میدادم.با اعتراف نصفه و نیمه ای که گرفته بودم رفتم سمت اتاقم.به نبی زاده گفتم بازداشته.
رفتم و نشستم پشت میزم.حسابی گریه کردم و خالی شدم.خوب شد جسدو ندیدم وگرنه الان زیر سرم بودم!
پرونده رو تکمیل کردم و رفتم سمت اتاق سرهنگ معتمد.دیگه تموم شد.
پرونده رو گذاشتم جلوش و منتظر وایسادم.
حسابی معطلم کرد که پرونده رو بخونه.بالاخره سرشو گرفت بالا و گفت:خسته نباشید سرگرد.حالا میرسیم به بحث مرخصی ناگهانی و زیاد شما!!
لبخند بیجونمو حتی خودمم حس نکردم.
-خیلی خوب.من واسه سه ماه براتون مرخصی مینویسم.ولی به محض برگشتنتون کلی کار سرتون میریزه.مشکلی نیست؟.
مجبور بودم قبول کنم.باز همینم خوبه!
.
....
....
....
حدود دو هفته ای میشد که خونه نشین شده بودم.منتظر محمدحسین بودم.ولی هیچ خبری ازش نبود.کم کم داشتم شک میکردم.
وقتی خیلی بی مقدمه از همکارا خداحافظی کردم و تو بهت گذاشتمشون،تنها کسی که عکس العمل نشون داد خسروی بود.از اتاق بیرون رفت و دیگه ندیدمش!حالا خوبه مرخصی میرم.اگه اخراج شده بودم چیکار میکرد؟!
داشتم تو اتاقم مگس میپروندم که در اتاقمو زدن.
مامان اومد تو ...از اونموقع باهم سرسنگین شده بودیم.با قیافه ناراحت گفت:امشب خواستگار داری.
پوزخند زدکه یعنی فکر کنم همونیه که منتظرش بودی!
درو بست و سریع رفت بیرون.یعنی محمدحسین بود؟
تا شب هی اینورو اونور رفتم.استرس داشتم.از یه طرف شکم لحظه به لحظه داشت بیشتر میشد!!!!نمیدونستم چیکار کنم.داشتم حتی به احساس خودمم شک میکردم!
وقتی زنگ در به صدا درومدیه جیغ خفیف کشیدم!!!ته دلم انگار رختشور خونه بود!!چادرمو انداختم سرمو رفتم بیرون!
دیدم مامان و بابا بغ کرده نشستن رو به روی یه مرد مسن و یه زن جووون.زن رو همون لحظه شناختم.همون فرناز بود.خوااهر فربد هوشنگ با کمی تغییر تو چهره ولی من شناختمش.با وضع بدی اومده بود.سلام کردمو نشستم.مرده رو نمیشناختم ولی ریخت و قیافه اونم اصلا خوب نبود!نه خوشایند مامانو بابام نه خوشایند من!موهای سفید و خاکستریش بلند بود و با کش بسته بود.ریش بزی گذاشته بود و اونم خیلی بلند بود که بافته بودش!خیلی مضحک شده بود!ابروهاش تو چشش بود و سیبیل نداشت!لباسشم انگار یه پسر بچه 17 ساله اس!!!تیشتر قرمز و شلوار سبز!
حالم از ریختش به هم خورد!بغل دستش محمد حسین بود.ریختش تقریبا شبیه فربد هوشنگ بود ولی با تفاوتهایی که باعث میشد نفهمی کیه!
با خودم گفتم این پیرمرده خلو چل کیه این با خودش اورده!؟
نگاش کردم.سرش پایین بود و تو فکر بود!هیچکس حرف نمیزد فقط گهگاهی صدای خرپ خرپ خوردن خیار اون یارو میومد.به خودم جرات دادم و گفتم:میشه چند لحظه با شما صحبت کنم؟
روی حرفم به محمدحسین بود.باید واسم میگفت چه خبر شده!
وقتی دیدم هنوز تو فکره گفتم:جناب؟
سرشو بلند کرد گفتم:بفرمایید از این سمت لطفا!
رفتم تو اتاقمو منتظرش شدم.با چشم و ابرو یه چیزی به اون یارو گفت و با خنده اومد پیشم.
درو بستم و نشستم رو تخت:خب؟
با تعجب گفت:چی خب؟
-این یارو کیه؟
-مثلا بابامه!
-پس مامانت کو؟
-من....چیزه...مامانم رفت اونور!منتظر ماست.ماهم زودتر عقد میکنیمو میریم پیشش.
شکم لحظه به لحظه داشت بیشتر میشد:من نمیتونم بیام!
به وضوح جا خورد:چرا؟؟؟؟نمیخوای باهام ازدواج کنی؟پس عشقت چی میشه؟همش دروغ بود...
داشت کم کم صداش میرفت بالا.منم گیج از این تغییر رفتار ناگهانی و حرفای بیمنطقش دهنم باز مونده بود!
گفتم:چی داری میگی؟بزار حرفمو بزنم!
ساکت شد و با اخم سرشو انداخت پایین.ذره ذره حرکاتش واسم ناآشنا بود!
گفتم:نمیتونم استعفا بدم!نمیزارن.و اگه هم بخوام باهات فرار کنم هرجا که باشم دنبالم میگردن.پیددام میکنن و برمیگردونن و ....اعدامم میکنن.یعنی تاآخر عمرم از دستشون در امان نیستم...میفهمی؟باید همینجا زندگی کنیم.
با عصبانیت گفت:منم نمیتونم اینجا بمونم....میفهمی؟دست و پام بسته اس!...باید برم اونور توام باید با من بیای!
همچین کلمه باید رو محکم گفت که یه لحظه حس کردم میخواد منو به زور ببره....که البته حسم درست بود!
-من نمیتون.....
من نمیتونم و نمیشه حالیم نیس...تو باید با من بیای فهمیدی؟؟؟
این محمد حسین نبود....این آدم فربد هوشنگ هم نبود!من این آدمو نمیشناختم!از تعجب چشمام گرد شده بود و اونم نفس نفس میزد.یه لحظه چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید.وقتی دوباره چشاشو باز کرد از این رو به اون رو شده بود!!!!
-عزیزدلم...خانومم...باید ازاینجا بریم...نمیزارم هیچ آسیبی بهت برسه...مطمدن باش بهترین محافظا رو برات استخدام میکنم...
داشت همینطور پشت سرهم چرت و پرت به هم میبافت!منم تو فکر خودم!شکم داشت کم کم به یقین تبدیل میشد!این اونی نبود که من تو رویام عاشقش شدم!اون فیلم بود...این واقعیه!!!و من اگه باهاش فرار کنم به کشور خیانت کردم...به وطنم....و من هیچ وقت به خاطر یه احاس که هنوز بهش شک داشتم تمام ملیتمو نمیفروختم!اونم به همین ارزونی!
سعی کردم لبخند بزنم.گفتم:باشه محمدحسین(تو دلم گفتم حیف این اسم!)من الان میگم میخوام فکر کنم.مامانم نمیزاره کمتر از یه هفته جواب بدم...باشه؟
نفسشو فوت کردو دست کشید تو موهاش:باشه...ولی سعی کن زودتر راست و ریستش کنی!هرچی بیشتر لفتش بدیم واسمون خطرناکتره.
برخلاف میلم دستشو گرفتم:باشه.تو نگران نباش.فقط ادرس جایی که هستی رو بده!یا شماره تلفنتو.باید تو جریان کارام بزارمت....فقط چجوری میریم؟
سعی کردم حواسشو از اصل موضوع پرت کنم.که موفق هم شدم.رو یه کاغذ رو میزم یه چیزایی نوشت و گفت:باید زمینی بریم.هوایی هم میشه ولی ریسکش بالاس.از ترکیه میریم.اول ارومیه و بعد مرزو ...ترکیه!
کاغذو داد دستم و گفت:زیاد لفتش نده.واسه جفتمون خطرناکه....ولی به آخرش فکر کن...به عشقمون زندگی خوبمون و بچه هامون...ما تو روازی نه چندان دور یه زندگی راحت خواهیم داشت.
لبخند زدم.اونم بغلم کرد و رفت طرف در.از خودم چندشم شد.حالا که یه چیزایی دستگیرم شده بود میدیدم این حسی که داشتم عشق نبوده....من هنوز نمیدونم عشق یعنی چی!!!!

....

 

اونروز مامان به هیچ عنوان باهام حرف نزد.ولی بابا گفت:خودت بهتر میدونی با زندگیت چه معاملهه ای میکنی!فقط بپا که نبازی بابا جان!

 

منم امیدوار بودم برنده این معامله باشم.کسی که بیشترین سود رو میکنه!

 

فرداش سریع رفتم اداره.دیشبش کلی فکر کردم...کلی بالا و پایین کردم.هم این روزا رو هم احساسمو هم هرچیزی که بهش شک داشتم.قرآن خوندم و استخاره کردم..و حالا با اطمینان داشتم میرفتم پیش سرهنگ معتمد.

 

وقتی رفتم تو اتاقش تعجب کرد.گفت:چیزی شده سرگرد:ازدواج کردین؟

 

رفتم جلوتر و گفتم:خیر سرهنگ.میخوام دوباره پرونده قاچاق فربد هوشنگ رو به جریان بندازم.ازتون میخوام همین حالا افراد اون عملیات رو تو اتاق کنفرانس جمع کنین.

 

با اشتیاق از جاش بلند شد:چیزی پیدا کردی؟

 

<div style="c


:: موضوعات مرتبط: رمان , ,
:: بازدید از این مطلب : 253

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : سجاد بدیعی
ت : یک شنبه 13 بهمن 1392
.
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








تبلیغات
موضوعات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
چت باکس
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی